محل تبلیغات شما



ای سلطان ما! ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما شد خارها گارها از عشق رویت بارها تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد تا ره بری سوی احد جان را از این
داستان آدم ابلهی که از عیسی مسیح در خو است اسم اعظم کرد: روزی عیسی مسیح با مرد ابلهی از گورستانی می گذشت که آن ابله به اصرار از عیسی می خواست که آن اسم اعظم خداوند را که با مدد آن مرده زنده می کند به او بیاموزد. و عیسی به او گفت: صاحب این قدرت باید روح و نفسش از باران پاک تر باشد. اگر عصای موسی هم در دستت باشد کاری از تو ساخته نیست .چون دست موسایی نداری که بر عصا بزنی: گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق گفت ای همراه ! آن نام سنی که بدان
و مار مولوی در کتاب مثنوی داستان ی را ذکر می کند که از مارگیری ماری ربود و مار او را نیش زد و مرد. وقتی مار گیر فهمید به در گاه خدا شکر گزارد که دعایش برای یافتن مار را نپذیرفته است. کی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد وا رهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن او را زار زار مارگیرش دید پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش در دعا می‌خواستی جانم ازو کش بیابم مار بستانم ازو شکر حق را کان دعا مردود شد من زیان پنداشتم آن سود شد بس
داستان آدم ابلهی که از عیسی مسیح در خو است اسم اعظم کرد: روزی عیسی مسیح با مرد ابلهی از گورستانی می گذشت که آن ابله به اصرار از عیسی خواست تا آن اسم اعظم خداوند را که با مدد آن مرده زنده می کند به او بیاموزد. و عیسی به او گفت: صاحب این قدرت باید روح و نفسش از باران پاک تر باشد. اگر عصای موسی هم در دستت باشد کاری از تو ساخته نیست .چون دست موسایی نداری که بر عصا بزنی: گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق گفت ای همراه ! آن نام سنی که بدان
خداوند : چرا مریض شدم عیادت نیامدی؟ آمد از حق سوی موسی این عتاب کای طلوع ماه دیده تو ز جیاب مشرقت کردم ز نور ایزدی من حقم رنجور گشتم نامدی گفت سبحانا تو پاکی از زیان این چه رمزست این بکن یا رب بیان باز فرمودش که در رنجوریم چون نپرسیدی تو از روی کرم گفت یا رب نیست نقصانی ترا عقل گم شد این سخن را برگشا گفت آری بندهٔ خاص گزین کشت رنجور او منم نیکو ببین هست معذوریش معذوری من هست رنجوریش رنجوری من هر که خواهد همنشینی خدا تا نشیند در حضور اولیا از حضور اولیا گر
خواجه بیا! خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف یده تویی بر سر بازار بیا از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه
آدم بهتره با خدا کشتی نگیره و گرنه. داستان مردی که مردان و عاشقان خدا را مسخره می کرد و عاقبت نکبت بار او که چه بر سرش آمد و چگونه تیر قضا بر وجودش فرود آمد. مردی که با تکبر و سرکشی روی زمین گام میزد ، انبار طلا داشت و با خدا به جنگ پرداخت: آن خواجه. آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا (:اذا جاء القضا ضاق الفضا .آیه قران .وقتی قضا و بلا می آید فضا هم تنگ می شود.) داستان مردی که مردان و عاشقان خدا را مسخره

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها