و مار مولوی در کتاب مثنوی داستان ی را ذکر می کند که از مارگیری ماری ربود و مار او را نیش زد و مرد. وقتی مار گیر فهمید به در گاه خدا شکر گزارد که دعایش برای یافتن مار را نپذیرفته است. کی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد وا رهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن او را زار زار مارگیرش دید پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش در دعا میخواستی جانم ازو کش بیابم مار بستانم ازو شکر حق را کان دعا مردود شد من زیان پنداشتم آن سود شد بس شاباش ای سلطان ما!
مردی که می خواست مرده زنده کند.
چرا برخی از دعاها قبول نمی شود؟
مار ,ازو ,دعا ,مارگیری ,شکر ,زار ,او را ,از مارگیری ,و مار ,از جان ,جان مار
درباره این سایت